باید مینوشتم اما نمیدانستم راجع به چه. مسخره بود زیرا مغزم پر از کلمههای بینظم و توجه طلب بود که نمیتوانستم آنها را با یک نظمی روی کاغذ بیاورم. مسخرگیاش زمانی تکمیل میشد که احساساتم هم همین بود. قلبمم مملو از حسهای مختلف بود اما اگر از من میپرسیدید که الآن چه حسی داری نمیدانستم که باید دقیقا از کدام حسم با شما صحبت کنم.
در سرم پر از ایدههایی بود که بالا و پایین میرفتند و نمیگذاشتند با خیال راحت کمی درس بخوانم. وقتی هم که به نفع فکرهایم کنار میکشیدم و کتاب را میبستم، هر فکر انقدر تلاش میکرد حواسم را روی خودش متمرکز کند که نمیدانستم به ساز کدامشان برقصم.
پلی لیست گوشیام را باز کردم و آهنگ بیکلامی که چندین سال پیش موقع خواندن دهگانهی نبرد با شیاطین گوش میدادم را پلی کردم. تمام پیچ و خمهای این موسیقی را از بر بودم. صدای باران و برگهایش، پیانو و جیرجیرک. تمام صحنهها و فضای آن رمان دوباره در ذهنم نقش گرفت. برگشتم به سالهای گذشته. به آن زمانهایی که روی سطح زندگی میکردم و زندگیام بسیار نرم و ساده بود.
از آن آدم دور شده بودم. خیلی وقت بود که از او دور شده بودم. من به عمق آمده بودم. هرروز با حسهای جدیدی مواجه میشدم. هرروز رنگهای جدیدی را تشخیص میدادم. با اینکه گاهی دلم برای آن شادی خالصانه بچگیهایم تنگ میشد، اما هیچ گاه از بزرگ شدن پشیمان نشدم. از رفتن انسانهای مهم از زندگیام ناراحت و پشیمان نبودم. زیرا اگر رفتن آنها نبود به عمق نمیآمدم. بزرگ شدن همیشه برای من همراه با چالشهایی هیجانانگیز بود.
آن روزها یک انسان سطحی ولی واقعا خوشحال بودم. اما اکنون به عمق آمده بودم. عمیق شده بودم. داشتم چیزهای جدیدی را تجربه میکردم. اما این عمیق شدن پیهایی داشت که باید به تن میمالیدم. باید گیرندههای احساساتم را فعال میکردم تا بتوانم حس کنم» و این کار احساساتم را در معرض ضربه قرار میداد، اما فکر میکنم ارزشش را داشت. در آن روزها خوشحالی برای من صرفا یک حس خوب بود. اما اکنون حسهای مختلفی برایم تعریف میشد. رنگهای جدیدی را آموخته بودم و با کلمات جدیدی روبرو شده بودم. برای اولین بار با مفاهیمی به نام پیچیدگی» و بینهایت» روبرو شده بودم و آنها را دریافت کرده بودم. و آنها را زندگی کرده بودم.
با تمام این اوصاف این اواخر انقدر با ناخالصی و خستگی روبرو شده بودم، که دلم عجیب هوای خلوص و سادگی آن روزها را کرده بود. در لابلای سلولهایم دنبال قطرهای از آن حسهای گذشتهام میگشتم. آنها را پیدا میکردم و دلم میخواست دوباره آن لحظات را زندگی کنم. اما نمیتوانستم.
من بزرگ شده بودم و این بزرگ شدن برایم گران تمام شده بود. زندگی هرروز داشت برایم سختتر و سختتر میشد. دلم میخواست قوی باشم. دلم میخواست هیچگاه امیدم را از دست ندهم و مثل یک کوه به ادامه دادن بایستم. اما اینگونه نبود. دوستان و اطرافیانم به من میگفتند که واقعا آدم قویای هستم. اما خودم قبولش نداشتم. از زاویه دید خودم، آدمی ضعیف و زخم خورده بودم. اما نمیخواستم اینگونه باشم.
هربار که زندگی با چالش جدید و سختتری به استقبالم میآمد من هم با توان بیشتری با او مقابله میکردم و در برنده بودنم شکی نداشتم. این اواخر اما فرق کرده بود. نمیدانم دقیقا چه چیزی در من نسبت به دو هفتهی پیشم جابجا شده بود اما میدانستم که یک سری واکنشات و اتفاقاتی رخ داده که اینگونه بودم.
به قلبم رجوع کردم برای یافتن پاسخ، اما او با لجاجت جوابی را که ۴۷۹ شب است در برابر تمام پرسشهایم به من تحویل میدهد دوباره به من تحویل داد. همان دلیلی که بیگدار در قلبم خود را زبانه میکشید. از دستش خسته شده بودم که انقدر بیمنطق بود. البته از قلب توقع منطق داشتن بسیار غیرمنطقیست. به همین خاطر به مغزم رجوع کردم برای پیدا کردن جواب. اما او خیلی شلوغ بود. ایدهها و جزئیات و فکرها و احساسات و کلمات و خاطرات و اطلاعات همگی انگار به قصد شورش به حرکت برخاسته بودند. افکارم به مانند خط متروی چین بود. نتوانستم پاسخم را پیدا کنم.
از آن موقع تا حالا دارم مینویسم اما همچنان پرسشهایم بیپاسخاند و آهنگ بیکلام در حال پخش است. من میدانستم که باید بنویسم. باید روی کاغذ بیارمشان تا واقعی شوند. تا مواجهه با آنها برایم سادهتر شود. اما نمیدانستم چگونه. من حتی نمیدانستم آنها چه چیزهایی هستند و اسمشان چیست که لااقل در شلوغی سرم به دنبالشان بگردم.
این وضعیت سخت مرا خسته کرده بود. باید تمامش میکردم.
درباره این سایت