جانم!

والا از شما چه پنهان! دلمان تنگ است. تنگ آن روزهای رنگی‌ای که هنوز به دوست داشتن همدیگر اعتراف نکرده بودیم. تو علاقه‌ی زیر پوستی‌ات را لابلای کلماتت می‌گنجاندی و من با ذوق آنها را پیدا می‌کردم و دنبال نشانه‌ای دیگر برای اثبات یک‌طرفه نبودن حسم می‌گشتم.

گاهی فکر می‌کنم که ما شیرین‌ترین احساساتمان را با هم تجربه کردیم. بودنت انگار یک حسی مثل ایستادن زمان در بهترین سکانس زندگی‌ام بود. سکانسی که در آن خنده‌ها از ته دل بود و بوی وانیل و شکلات سفیدهای درون کشویم را می‌داد.

آه که چقدر از آن روزها می‌گذرد و ما چقدر دیگر آن آدم‌های سابق نیستیم و قلب‌هایمان که زمانی با هم یکی شده بودند، چقدر اکنون از هم دورند. می‌بینی پیر شدن با انسانها چه کار می‌کند؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها