امروز داشتم به این فکر میکردم که توی یه فضای خیلی بسته و خیلی تنگ، یه چیزی حدود ۵۰۰۰۰-۱۰۰۰۰۰ اووسیت اولیه دور هم جمع شدن و منتظرن که اسمشون خونده بشه که بتونن میوزشون رو تکمیل کنن. بوی عرق مونده و خیلی شدیدی میاد که البته طبیعی شده و همهی سلولا دارن دعا میکنن که قبل از آسیب محیطی، بتونن موقعیت مناسب برای تبدیل شدن به اووسیت ثانویه رو بدست بیارن. هر ۳۰ روز یه بار مسئول بخش میاد پشت در سلول (این سلول به معنی سلول زندانه) و به طور رندوم یه اووسیت رو انتخاب میکنه.
-شمارهی ۲۵۷۸۱.
همه سلولا نفسی که حبس کردن رو میدن بیرون و شروع میکنن به گریه کردن به خاطر اینکه اسم خودشون خونده نشده. شمارهی ۲۵۷۸۱ با چمدونش، در حالی که کلاهِ روی سرش رو گرفته که از سرش نیوفته از دل جمعیت میاد بیرون و بلند رو به همهی اووسیتای ناناحن میگه: امیدتون رو از دست ندین!
در واقع همهی اونایی که میان توی این جایگاه همین دیالوگ رو میگن و بعد با مسئول بخش خارج میشن. اما خودشونم میدونن که این حرفشون بیمعنیترین حرف توی اون لحظهس.
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم.
و دیروزشم به یه موضوعی توی همین مایهها.
و پریروز، و پرپریروز و حتی پرپرپریروز! چند ساله که به اینجور چیزا فکر میکنم و مینویسمشون. اما یه تصمیم یهویی گرفتم که بیام اینجا و توی وبلاگ بنویسم.
هیچ ایدهای راجع به اولین صحبتی که میخواستم تو بیان داشته باشم، نداشتم. پس همین فکرامو نوشتم. اما فک کنم برای شروع یکم تخیلی بود.
فردا باید یکم ور برم تا یه قالب معقول و خوب پیدا کنم.
احساس غریبی میکنم اما مهم نیست.
درباره این سایت