پشتم داشت می‌اومد اما من ندیدمش. برگشتم که برگردم. دیدمش. بهش لبخند زدم و فکر کردم می‌خواد رد شه. رد نشد. مچ دستمو گرفت و منو کشوند تو کلاس. سریع برگشت و.
نفهمیدم چی شد! فقط یهو سد شکسته شد و من پرت شدم تو هجوم بوی عطرش. تنامون می‌لرزید. محکم منو گرفت. منم دستامو دورش حلقه کردم اما نفهمیدم اصلاً چجوری. فقط تمرکزم روی نفسم بود که حبسش کرده بودم. نفسم وایساده بود. قلبم وایساده بود. شرط می‌بندم اون موقع حتی زمانم ایستاده بود.
چند ثانیه صبر کرد تا بوش خوب به تنم بشینه و بعد از هم جدا شدیم. همچو رفتن روح از بدن دیدم که جانم می‌رود.»
با خودش‌ترین حالتش و لبخندی که از گشادی کل صورتشو گرفته بود گفت: همین! هول شده بودم، گفتم: خوبی؟ خندید. هر دومون خندیدیم. از کلاس رفتیم بیرون. نفسمو با بدبختی دادم بیرون.
صداش کردم: باید نفس کشیدنِ بعدش رو هم بهم یاد می‌دادی. خندید. هر دومون خندیدیم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها