جانم!

سخنی نیست جز این که اگر اکنون بودی شرایط آسان‌تر بود. می‌توانستم راحت‌تر نفس بکشم و قوانین خودم را اجرا کنم. اگر هنوز هم دوست‌ داشتنت حس غالب من بود، می‌توانستم با ریتم زیباتری راه بروم و بیشتر لبخند بزنم.

حالا نه خودت هستی و نه دوست داشتنت اما می‌خواهم بگویم که بله؛ من دارم نفس می‌کشم. من زنده‌ام و بدون تو و دوست داشتنت هم می‌توانم تمام این کارها را انجام دهم. من رشد کرده و قوی شده‌ام. به سختگیری عادت کرده‌ام و یاد گرفتم بدون پشتوانه‌ به راه خودم محکم ادامه دهم. تنها روی قدم‌های خودم حساب کنم و اگر زمین خوردم منتظر دستی نمانم. تنها بلند شوم و محکم‌تر و ضد ضربه‌تر ادامه دهم.
گاهی فکر می‌کنم اگر رفتنت نبود، هیچ‌گاه کسی که الآن هستم نمی‌شدم. در همان دختر وابسته می‌ماندم و جلوی رشدش را می‌گرفتم و هدفش را به صرفاً دوست داشته شدن» محدود می‌کردم. اما اکنون این گونه نیست. اهداف بزرگ‌تری را برای خودم تعریف می‌کنم. راه طولانی‌تری را انتخاب می‌کنم و با دستانی که به رها کردن عادت دارند آن راه را می‌پیمایم. گویی درِ قلبم را بستم و از خطرات احتمالی جلوگیری کردم.

برعکس چیزی که او می‌گفت، می‌خواهم به تو بگویم که زمان همه‌چیز را عوض کرده و آن حجم خالی و سردی که یک روز به دلیل بی‌برگی ترکش کردی، اکنون چمن‌زاری سبز و پر از پرنده شده‌ است.
جانم؛ رفتنت بود که مرا ساخت و ضد ضربه و نفوذناپذیرم کرد. آه که حال نیستی تا ببینی‌ام!

ملکه‌ی سابق فرمانروایی‌ات.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها