«Dead Poets Society»



الآن دارم اینا رو توی ذهنم مینویسم. این که من فکر میکردم میشه، اما نمیشه یه شخص به تنهایی خودش رو تکمیل کنه. چون آدما گرد نیستن، آدما نیم دایره‌ن.
و شاید چون ماها همیشه یه تیکه از وجود کسی که یه روزی نیم‌دایره‌مون رو تبدیل به یه دایره‌ی کامل میکرده، همراه خودمون داریم!

من تا یه حد خیلی زیادی با تکنولوژی و چیزای پیشرفته مخالفم. نه که بگم که: آره من عاشق چیزای سنتی‌ام و به طور کلی مخالف پیشرفت علم و تکنولوزی‌ام. نه. اتفاقا چیزای سنتی هم دوست ندارم. ولی بیشتر چیزای سافت و ساده و قدیمی رو میپسندم. مثلا حتی همین پستم تو قسمت انتشار سریع» دارم تایپ میکنم. چون که صفحه ارسال مطالب خیلی پیچیده‌س و دکمه‌های اضافی داره. گوشیمم آپلودشون نمیکنه. نمیدونم چرا دارم اینا رو میگم و نمیدونم که خونده میشه یا نه. اما اینجوریه.

امروز داشتم به این فکر میکردم که توی یه فضای خیلی بسته و خیلی تنگ، یه چیزی حدود ۵۰۰۰۰-۱۰۰۰۰۰ اووسیت اولیه دور هم جمع شدن و منتظرن که اسمشون خونده بشه که بتونن میوزشون رو تکمیل کنن. بوی عرق مونده و خیلی شدیدی میاد که البته طبیعی شده و همه‌ی سلولا دارن دعا میکنن که قبل از آسیب محیطی، بتونن موقعیت مناسب برای تبدیل شدن به اووسیت ثانویه رو بدست بیارن. هر ۳۰ روز یه بار مسئول بخش میاد پشت در سلول (این سلول به معنی سلول زندانه) و به طور رندوم یه اووسیت رو انتخاب میکنه.
-شماره‌ی ۲۵۷۸۱.
همه سلولا نفسی که حبس کردن رو میدن بیرون و شروع میکنن به گریه کردن به خاطر اینکه اسم خودشون خونده نشده. شماره‌ی ۲۵۷۸۱ با چمدونش، در حالی که کلاهِ روی سرش رو گرفته که از سرش نیوفته از دل جمعیت میاد بیرون و بلند رو به همه‌ی اووسیتای ناناحن میگه: امیدتون رو از دست ندین!
در واقع همه‌ی اونایی که میان توی این جایگاه همین دیالوگ رو میگن و بعد با مسئول بخش خارج میشن. اما خودشونم میدونن که این حرفشون بی‌معنی‌ترین حرف توی اون لحظه‌س.
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم.
و دیروزشم به یه موضوعی توی همین مایه‌ها.
و پریروز، و پرپریروز و حتی پرپرپریروز! چند ساله که به اینجور چیزا فکر میکنم و مینویسمشون. اما یه تصمیم یهویی گرفتم که بیام اینجا و توی وبلاگ بنویسم.
هیچ ایده‌ای راجع به اولین صحبتی که میخواستم تو بیان داشته باشم، نداشتم. پس همین فکرامو نوشتم. اما فک کنم برای شروع یکم تخیلی بود.
فردا باید یکم ور برم تا یه قالب معقول و خوب پیدا کنم.
احساس غریبی میکنم اما مهم نیست.

باید مینوشتم اما نمیدانستم راجع به چه. مسخره بود زیرا مغزم پر از کلمه‌های بی‌نظم و توجه طلب بود که نمیتوانستم آنها را با یک نظمی روی کاغذ بیاورم. مسخرگی‌اش زمانی تکمیل میشد که احساساتم هم همین بود. قلبمم مملو از حس‌های مختلف بود اما اگر از من میپرسیدید که الآن چه حسی داری نمیدانستم که باید دقیقا از کدام حسم با شما صحبت کنم.
در سرم پر از ایده‌هایی بود که بالا و پایین میرفتند و نمیگذاشتند با خیال راحت کمی درس بخوانم. وقتی هم که به نفع فکرهایم کنار میکشیدم و کتاب را میبستم، هر فکر انقدر تلاش میکرد حواسم را روی خودش متمرکز کند که نمیدانستم به ساز کدامشان برقصم.
پلی لیست گوشی‌ام را باز کردم و آهنگ بی‌کلامی که چندین سال پیش موقع خواندن دهگانه‌ی نبرد با شیاطین گوش میدادم را پلی کردم. تمام پیچ و خم‌های این موسیقی را از بر بودم. صدای باران و برگ‌هایش، پیانو و جیرجیرک. تمام صحنه‌ها و فضای آن رمان دوباره در ذهنم نقش گرفت. برگشتم به سالهای گذشته. به آن زمانهایی که روی سطح زندگی میکردم و زندگی‌ام بسیار نرم و ساده بود.
از آن آدم دور شده بودم. خیلی وقت بود که از او دور شده بودم. من به عمق آمده بودم. هرروز با حس‌های جدیدی مواجه میشدم. هرروز رنگهای جدیدی را تشخیص میدادم. با اینکه گاهی دلم برای آن شادی خالصانه بچگی‌هایم تنگ میشد، اما هیچ گاه از بزرگ شدن پشیمان نشدم. از رفتن انسانهای مهم از زندگی‌ام ناراحت و پشیمان نبودم. زیرا اگر رفتن آنها نبود به عمق نمی‌آمدم. بزرگ شدن همیشه برای من همراه با چالشهایی هیجان‌انگیز بود.
آن روزها یک انسان سطحی ولی واقعا خوشحال بودم. اما اکنون به عمق آمده‌ بودم. عمیق شده‌ بودم. داشتم چیزهای جدیدی را تجربه میکردم. اما این عمیق شدن پی‌هایی داشت که باید به تن میمالیدم. باید گیرنده‌های احساساتم را فعال میکردم تا بتوانم حس کنم» و این کار احساساتم را در معرض ضربه قرار میداد، اما فکر میکنم ارزشش را داشت. در آن روزها خوشحالی برای من صرفا یک حس خوب بود. اما اکنون حس‌های مختلفی برایم تعریف میشد. رنگهای جدیدی را آموخته بودم و با کلمات جدیدی روبرو شده بودم. برای اولین بار با مفاهیمی به نام پیچیدگی» و بی‌نهایت» روبرو شده بودم و آنها را دریافت کرده بودم. و آنها را زندگی کرده بودم.
با تمام این اوصاف این اواخر انقدر با ناخالصی و خستگی روبرو شده‌ بودم، که دلم عجیب هوای خلوص و سادگی آن روزها را کرده بود. در لابلای سلول‌هایم دنبال قطره‌ای از آن حس‌های گذشته‌ام میگشتم. آنها را پیدا میکردم و دلم میخواست دوباره آن لحظات را زندگی کنم. اما نمیتوانستم.
من بزرگ شده بودم و این بزرگ شدن برایم گران تمام شده بود. زندگی هرروز داشت برایم سخت‌تر و سخت‌تر میشد. دلم میخواست قوی باشم. دلم میخواست هیچگاه امیدم را از دست ندهم و مثل یک کوه به ادامه دادن بایستم. اما اینگونه نبود. دوستان و اطرافیانم به من میگفتند که واقعا آدم قوی‌ای هستم. اما خودم قبولش نداشتم. از زاویه دید خودم، آدمی ضعیف و زخم خورده بودم. اما نمیخواستم اینگونه باشم.
هربار که زندگی با چالش جدید و سخت‌تری به استقبالم می‌آمد من هم با توان بیشتری با او مقابله میکردم و در برنده بودنم شکی نداشتم. این اواخر اما فرق کرده بود. نمیدانم دقیقا چه چیزی در من نسبت به دو هفته‌ی پیشم جابجا شده بود اما میدانستم که یک سری واکنشات و اتفاقاتی رخ داده که اینگونه بودم.
به قلبم رجوع کردم برای یافتن پاسخ، اما او با لجاجت جوابی را که ۴۷۹ شب است در برابر تمام پرسش‌هایم به من تحویل میدهد دوباره به من تحویل داد. همان دلیلی که بی‌گدار در قلبم خود را زبانه میکشید. از دستش خسته شده بودم که انقدر بی‌منطق بود. البته از قلب توقع منطق داشتن بسیار غیرمنطقی‌ست. به همین خاطر به مغزم رجوع کردم برای پیدا کردن جواب. اما او خیلی شلوغ بود. ایده‌ها و جزئیات و فکرها و احساسات و کلمات و خاطرات و اطلاعات همگی انگار به قصد شورش به حرکت برخاسته بودند. افکارم به مانند خط متروی چین بود. نتوانستم پاسخم را پیدا کنم.
از آن موقع تا حالا دارم مینویسم اما همچنان پرسش‌هایم بی‌پاسخ‌اند و آهنگ بی‌کلام در حال پخش است. من میدانستم که باید بنویسم. باید روی کاغذ بیارمشان تا واقعی شوند. تا مواجهه با آنها برایم ساده‌تر شود. اما نمیدانستم چگونه. من حتی نمیدانستم آنها چه چیزهایی هستند و اسمشان چیست که لااقل در شلوغی سرم به دنبالشان بگردم.
این وضعیت سخت مرا خسته کرده بود. باید تمامش میکردم.

بعضی وقتها انسانها عجیب تبدیل به گاو میشوند. و معمولا مرور زمان است که این موضوع را آشکار میکند. این گونه از گاوها معمولا چشمانشان را روی دریا میبندند و برای شیرجه زدن به سمت فاضلاب میروند. معمولا برای تحریک کردن حسادت شیر، میروند با کرکس برنامه‌ی دوستی میریزند. این گونه گاوها علاقه‌ی شدیدی به قلقلک دادن رگ غیرت دیگران و بازی کردن با غرور آنها دارند و از این کار لذت میبرند.

امروز داشتم با ماه صحبت میکردم. او که خودش برای من انسانی خاص بود به من گفت که نباید انسانی را برای خودم خاص کنم. اما بیشتر فکر کنم منظورش این بود که نباید گاوی را برای خودم انسان فرض کنم. توقع چه کاری داشتید؟ خب، من هم همین کار را کردم. اما احساس میکنم که این بار لازم نیست که وانمود به اهمیت ندادن کنم. این بار من واقعا اهمیت نمیدهم و موفق هم خواهم بود.
من میتوانم. این کاملاً عملی است.

باید یه تغییری توی وضعم ایجاد میکردم. یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر بخندم. شایدم منظورم اینه که یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر نادیده بگیرم و رد شم.
من نیاز داشتم که فکر کنم، نیاز داشتم که خوب و کامل راجع به خودم فکر کنم و نقاط قوت و ضعفمو بشناسم. اونطوری شاید راحت‌تر میتونستم راهم رو انتخاب کنم.
من نیاز داشتم یه راه داشته باشم که برنامه‌ریزی شده باشه. یه راه کامل که تمام جوانبش سنجیده شده. من نیاز به انرژی اکتیواسیون داشتم.

اینا رو نوشتم و دفترم رو باز کردم.

این متنی بود که چند هفته پیش نوشتم:

زخم‌هایتان را بزنید و شکوفه‌هایم را بچینید. من بهاری نخواهم داشت. کاش مانند شخصیت اصلی آن قصه‌ی تاریک، جسارتِ دست بردن به تفنگ را داشتم. کاش میتوانستم خود را از کنارتان حذف کنم که زیباتر و عمیق‌تر لبخند بزنید.
سلام. من مایه‌ی ناراحتیِ انسانهای اطرافم هستم. من لایق زیستن نیستم.
به هر گونه، من خواهم رفت. و امیدوارم روزِ رفتن چیزی از دنیای شما مرا جلب نکند و مایه‌ی برگشتنم نشود. بدانید که بابت همه‌چیز متاسف هستم و دلم میخواهد که قدمی به سوی حذف خود از سرزمینتان بردارم. اما نمیتوانم. چون من میترسم. امیدوارم مرا ببخشید.
در روزی که برگها روی زمین سرد بریزند، من از زمین سرد جدا خواهم شد. من در همان روزی که پسرک در آن چهارراه طبلِ ناقصش را میزد و زن به دنبال پای مصنوعی برای کودکِ روی ویلچرش میگشت از زمین جدا شدم. و دیگر برنمیگردم. نه برای شما و نه برای خودم.
من خیلی حرفها را نمیتوانم به زبان بیاورم و باید همیشه آنها را در قلبم نگه دارم و موقع لبخند زدن از ته دل به آنها فکر کنم. من ضربه خورده بودم. این را کاملا حس میکردم. اما کسی باورش نمیشد و جدی نمیگرفت. من شکسته بودم. من نمیتوانستم نفس بکشم و در هربار دم و بازدم حجم زیادی از درد را به جان خود میخریدم. من دیگر به وانمود کردن استاد حاذقی شده بودم.
دیگر نمیدانستم وقتی دلم میگیرد باید با چه کسی صحبت کنم.
گاهی فکر میکردم اینکه مجبور به خوردن حرفهایم و خودخوری هستم، در سرنوشتم بوده است.
خدا هم دیگر سرش شلوغ شده بود و طرفهای من را حتی نیم نگاهی نمی‌انداخت. من میخواستم قوی باشم اما شکسته بودم. آری، اعتراف سختی‌ست. اعتراف سخت و بدی‌ست. اما من شکسته بودم.
کاملا شکسته بودم و هرچه تکه‌هایم را به هم میچسباندم، مثل روز اول نمیشدم. من با بزرگترین طوفان‌ها کنار می‌آمدم اگر نشکسته بودم. اما کتمان حقیقت فایده‌ای نداشت. من کمرم زیر بار مشکلات خم شده بود. باید قبول میکردم که باخت داده‌ام. که قرار نیست دیگر حالم خوب شود. پذیرفتن این امر برایم سخت بود. پذیرفتن تاریک دیدن خود و آینده‌ام برایم سخت بود. اما کتمان حقیقت از سختی ماجرا نمیکاست.
و من تنها یک دختر ۱۷ ساله‌ی در شرف ۴۰ سالگی بودم. از تبار نشخوار کنندگان. به مانند کوه ادامه دادن نمیتوانستم ایستاد. من تنها یک دختر ۱۷ ساله‌ی در شرف ۴۰ سالگی بودم که حقوقم توسط هیچ سازمان یا ارگانی تحت حمایت قرار نمیگرفت. هیچکس هیچگاه نایستاد تا از من در مقابل ترکش‌های زندگی دفاع کند. تا حق را به من بدهد و در آغوشم بگیرد.
نمیدانم، شاید این سرنوشت من بود. و من به امید تمام شدن این راه زندگی میکردم. گاهی تو مسیر را میروی تا به هدفی تعالی برسی. اما گاهی آن مسیر را میروی چون مجبور به رفتنی. در این صورت هدف تو تنها تمام شدن مسیر» خواهد بود. پس من با خستگی به تماشای گذر روزهایم نشسته‌بودم و انتظار مرگ را میکشیدم و هر کاری که فکر میکردم ممکن است یک قدم من را به مرگ نزدیک‌تر کند، با کمال میل انجام میدادم.
شاید اگر بالی داشتم، پرواز میکردم.

وارد مکانیکی شدم و از اولین آقایی که دیدمش پرسیدم: ببخشید آقا. صاحب این جیپ کیه؟ و به جیپ اسپرتی که بیرون پارک شده بود اشاره کردم. نگاهش رو از صفحه‌ی گوشیش گرفت و گفت: بفرمایید. چشمام قلبی شد و هول کردم. با ذوق گفتم: راستش هیچی فقط میخواستم بهتون تبریک بگم بابت این جیپ قشنگی که دارین. من خودم عااشق جیپم! در جوابم سمت چپ لبش رو یکم برد بالا و گفت: مرسی. لبخند نزد. سمت چپ لبش رو یکم داد بالا و گفت: مرسی.
و من وقتی داشتم میرفتم خونه به این فکر میکردم که خدا چرا جیپ‌های به این قشنگی رو میده به آدمایی که لیاقتشونو ندارن.

جانم!

سخنی نیست جز این که اگر اکنون بودی شرایط آسان‌تر بود. می‌توانستم راحت‌تر نفس بکشم و قوانین خودم را اجرا کنم. اگر هنوز هم دوست‌ داشتنت حس غالب من بود، می‌توانستم با ریتم زیباتری راه بروم و بیشتر لبخند بزنم.

حالا نه خودت هستی و نه دوست داشتنت اما می‌خواهم بگویم که بله؛ من دارم نفس می‌کشم. من زنده‌ام و بدون تو و دوست داشتنت هم می‌توانم تمام این کارها را انجام دهم. من رشد کرده و قوی شده‌ام. به سختگیری عادت کرده‌ام و یاد گرفتم بدون پشتوانه‌ به راه خودم محکم ادامه دهم. تنها روی قدم‌های خودم حساب کنم و اگر زمین خوردم منتظر دستی نمانم. تنها بلند شوم و محکم‌تر و ضد ضربه‌تر ادامه دهم.
گاهی فکر می‌کنم اگر رفتنت نبود، هیچ‌گاه کسی که الآن هستم نمی‌شدم. در همان دختر وابسته می‌ماندم و جلوی رشدش را می‌گرفتم و هدفش را به صرفاً دوست داشته شدن» محدود می‌کردم. اما اکنون این گونه نیست. اهداف بزرگ‌تری را برای خودم تعریف می‌کنم. راه طولانی‌تری را انتخاب می‌کنم و با دستانی که به رها کردن عادت دارند آن راه را می‌پیمایم. گویی درِ قلبم را بستم و از خطرات احتمالی جلوگیری کردم.

برعکس چیزی که او می‌گفت، می‌خواهم به تو بگویم که زمان همه‌چیز را عوض کرده و آن حجم خالی و سردی که یک روز به دلیل بی‌برگی ترکش کردی، اکنون چمن‌زاری سبز و پر از پرنده شده‌ است.
جانم؛ رفتنت بود که مرا ساخت و ضد ضربه و نفوذناپذیرم کرد. آه که حال نیستی تا ببینی‌ام!

ملکه‌ی سابق فرمانروایی‌ات.

قبل از اینکه بخواید خودتون رو درگیر آدم‌ها و ماجراهای اطرافتون کنید، یه دور از خودتون بپرسید که چرا باید به این داستان اجازه ورود به ذهن و زندگیتون رو بدین؟ واقعا برای پرداختن به این موضوع وقت و فضای ذهنی دارید؟ اگر واردش بشین قراره خروجیش براتون چی باشه؟

یه دور که این سوالا رو از خودتون بپرسین، کمتر خودتونو درگیر حوادث زرد اطرافتون می‌کنید.

پشتم داشت می‌اومد اما من ندیدمش. برگشتم که برگردم. دیدمش. بهش لبخند زدم و فکر کردم می‌خواد رد شه. رد نشد. مچ دستمو گرفت و منو کشوند تو کلاس. سریع برگشت و.
نفهمیدم چی شد! فقط یهو سد شکسته شد و من پرت شدم تو هجوم بوی عطرش. تنامون می‌لرزید. محکم منو گرفت. منم دستامو دورش حلقه کردم اما نفهمیدم اصلاً چجوری. فقط تمرکزم روی نفسم بود که حبسش کرده بودم. نفسم وایساده بود. قلبم وایساده بود. شرط می‌بندم اون موقع حتی زمانم ایستاده بود.
چند ثانیه صبر کرد تا بوش خوب به تنم بشینه و بعد از هم جدا شدیم. همچو رفتن روح از بدن دیدم که جانم می‌رود.»
با خودش‌ترین حالتش و لبخندی که از گشادی کل صورتشو گرفته بود گفت: همین! هول شده بودم، گفتم: خوبی؟ خندید. هر دومون خندیدیم. از کلاس رفتیم بیرون. نفسمو با بدبختی دادم بیرون.
صداش کردم: باید نفس کشیدنِ بعدش رو هم بهم یاد می‌دادی. خندید. هر دومون خندیدیم.

من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که این تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.

من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.

اندام خیالی: مغز ممکن است احساس ها را اشتباه درک کند. اندام خیالی حالتی است که فرد در اندام از دست رفته‌ی بدنش، درد احساس می‌کند. پژوهشگران بر این باورند که بخشی از قشر مخ که اطلاعات اندام از دست رفته را پردازش می‌کرده، اکنون از بخش‌های دیگر بدن اطلاعاتی دریافت و این پیام‌ها را به عنوان پیام اندام از دست رفته تلقی می‌کند.

با این حساب فکر کنم بتونیم درد از دست دادن آدمای عزیزمون رو توجیه کنیم. اونا می‌رن و یه بخشی از وجود ما رو با خودشون می‌برن. ما تو اون تیکه‌ی از دست رفته‌مون احساس درد می‌کنیم.

جانم!

والا از شما چه پنهان! دلمان تنگ است. تنگ آن روزهای رنگی‌ای که هنوز به دوست داشتن همدیگر اعتراف نکرده بودیم. تو علاقه‌ی زیر پوستی‌ات را لابلای کلماتت می‌گنجاندی و من با ذوق آنها را پیدا می‌کردم و دنبال نشانه‌ای دیگر برای اثبات یک‌طرفه نبودن حسم می‌گشتم.

گاهی فکر می‌کنم که ما شیرین‌ترین احساساتمان را با هم تجربه کردیم. بودنت انگار یک حسی مثل ایستادن زمان در بهترین سکانس زندگی‌ام بود. سکانسی که در آن خنده‌ها از ته دل بود و بوی وانیل و شکلات سفیدهای درون کشویم را می‌داد.

آه که چقدر از آن روزها می‌گذرد و ما چقدر دیگر آن آدم‌های سابق نیستیم و قلب‌هایمان که زمانی با هم یکی شده بودند، چقدر اکنون از هم دورند. می‌بینی پیر شدن با انسانها چه کار می‌کند؟

برای خودت وقت بذار. لباس مورد علاقه‌ت رو بپوش و رژ خوش‌رنگت رو بزن. آهنگ مورد علاقه‌ت رو پلی کن و برو جلوی آینه باهاش برقص. اهمیت نداره اگر بلد نیستی برقصی. هیچ‌کس اولش بلد نیست. اما اونی که باید تو رو کشف کنه خودتی. اونی که باید پیچ و خم‌ها و ظرافت‌هات رو پیدا کنه، در وهله‌ی اول خودتی.
که اگر متوجه‌شون شدی، اون موقع‌س که می‌تونی به بقیه یاد بدی دوسِت داشته باشن و برات ارزش و احترام قائل بشن. اون موقع‌س که می‌تونی خودت باشی و از خودت بودن نترسی. می‌تونی مثل یه خورشید بدرخشی و زندگی آدمایی که باهات برخورد می‌کنن رو عوض کنی.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها